قایف. آنکه از اثر پای پیماینده را شناسد: بعد از دیدن آن غار و سنگلاخ در خصوص ابی کرز پی زن شبهه کردم که گفت این اثر قدم ابن ابی قحافه و این اثر قدم محمد بن عبداﷲ است. (سفرنامۀمکۀ فرهادمیرزا) ، اسب و دیگر ستور
قایف. آنکه از اثر پای پیماینده را شناسد: بعد از دیدن آن غار و سنگلاخ در خصوص ابی کرز پی زن شبهه کردم که گفت این اثر قدم ابن ابی قحافه و این اثر قدم محمد بن عبداﷲ است. (سفرنامۀمکۀ فرهادمیرزا) ، اسب و دیگر ستور
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی کردن، پی بریدن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن قدم زدن، گام برداشتن، رفتن
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پِی کَردَن، پِی بُریدَن، پِی بَرکِشیدَن، پِی بَرگُسَلیدَن قدم زدن، گام برداشتن، رفتن
زن سالخورده. شیخه. عجوزه. پیرزال. زن کهنسال. مقابل پیرمرد: پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن. ابوشکور. سبک پیرزن سوی خانه (چاکر) دوید برهنه به اندام او درمخید. ابوشکور. اندرآمد مرد با زن چرب چرب پیرزن (گنده پیر) از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. چنان سیر گشتم ز شاه اردوان که از پیرزن طبع مرد جوان. فردوسی. بخندید ازان پیرزن شاه و گفت که این داستانها نشاید نهفت. فردوسی. یکی پیرزن مایه دار ایدرست که گویی مگر دیدۀ اخترست. فردوسی. جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ. عسجدی. شوی ناکرده چو حوران جنان باشی نه چنان پیرزنان و کهنان باشی. منوچهری. این جهان پیرزنی سخت فریبنده است نشود مرد خردمند خریدارش. ناصرخسرو. چو حورا که آراست این پیرزن را همان کس که آراست پیرار و پارش. ناصرخسرو. بیرون شد پیرزن پی سبزه و آورد پژند چیده برتریان. اسماعیل رشیدی. انگار خروس پیرزن را بر پایۀ نردبان ببینم. خاقانی. این پیرزن ز دانۀ دل میدهد سپند تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش. خاقانی. تا همان پیرزن دوا بشناخت. پیرزن وار از دوا بنواخت. نظامی. گیرم که خروس پیرزن را یا مؤذن کوی را عسس برد. نظامی. پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت. نظامی. کان پیرزن بلارسیده دور از تو بهم نهاد دیده. نظامی. وزان دنبه که آمد پیه پرورد چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد. نظامی. پیرزنی موی سیه کرده بود گفتمش ای مامک دیرینه روز. سعدی. نکردی درین روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی. خرابی کندمرد شمشیرزن نه چندانکه آه دل پیرزن. سعدی. پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید. سعدی. چه سود آفرین بر سر انجمن پس چرخه نفرین کنان پیرزن. سعدی. که گر جستم از دست این شیرزن من و کنج ویرانۀ پیرزن. سعدی. از ف تنه پیرزن بپرهیز چون پنبۀ نرم از آتش تیز. ؟ هرمله، بی خرد گردیدن پیرزن از پیری. (منتهی الارب). جحرظ، پیرزن کلان سال
زن سالخورده. شیخه. عجوزه. پیرزال. زن کهنسال. مقابل پیرمرد: پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن. ابوشکور. سبک پیرزن سوی خانه (چاکر) دوید برهنه به اندام او درمخید. ابوشکور. اندرآمد مرد با زن چرب چرب پیرزن (گنده پیر) از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. چنان سیر گشتم ز شاه اردوان که از پیرزن طبع مرد جوان. فردوسی. بخندید ازان پیرزن شاه و گفت که این داستانها نشاید نهفت. فردوسی. یکی پیرزن مایه دار ایدرست که گویی مگر دیدۀ اخترست. فردوسی. جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ. عسجدی. شوی ناکرده چو حوران جنان باشی نه چنان پیرزنان و کهنان باشی. منوچهری. این جهان پیرزنی سخت فریبنده است نشود مرد خردمند خریدارش. ناصرخسرو. چو حورا که آراست این پیرزن را همان کس که آراست پیرار و پارش. ناصرخسرو. بیرون شد پیرزن پی سبزه و آورد پژند چیده برتریان. اسماعیل رشیدی. انگار خروس پیرزن را بر پایۀ نردبان ببینم. خاقانی. این پیرزن ز دانۀ دل میدهد سپند تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش. خاقانی. تا همان پیرزن دوا بشناخت. پیرزن وار از دوا بنواخت. نظامی. گیرم که خروس پیرزن را یا مؤذن کوی را عسس برد. نظامی. پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت. نظامی. کان پیرزن بلارسیده دور از تو بهم نهاد دیده. نظامی. وزان دنبه که آمد پیه پرورد چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد. نظامی. پیرزنی موی سیه کرده بود گفتمش ای مامک دیرینه روز. سعدی. نکردی درین روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی. خرابی کندمرد شمشیرزن نه چندانکه آه دل پیرزن. سعدی. پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید. سعدی. چه سود آفرین بر سر انجمن پس چرخه نفرین کنان پیرزن. سعدی. که گر جستم از دست این شیرزن من و کنج ویرانۀ پیرزن. سعدی. از ف تنه پیرزن بپرهیز چون پنبۀ نرم از آتش تیز. ؟ هرمله، بی خرد گردیدن پیرزن از پیری. (منتهی الارب). جحرظ، پیرزن کلان سال
لنگیدن ستور از پی. از پی لنگیدن. عقر. (منتهی الارب). لنگیدن ستور از مفصل میان سم و ساق. لنگیدن ستور از شتالنگ. لنگیدن ستور از درد پی: این یابو پی میزند، یعنی از رسغ می لنگد. از ناحیت شتالنگ می لنگد، تپق زدن اسب و غیره، پی بریدن. (آنندراج). سب ّ. سبیبی. (منتهی الارب) : تأمل کن از بهر رفتار مرد که چنداستخوان پی زد و وصل کرد. سعدی. ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی چو روبرو شده با خصم اسپ پی زده ایم. مسیح کاشی (از آنندراج). ، عصب بستن. (آنندراج) : میان غصه و ما الفت است پنداری کمان قامت خود را بغصه پی زده ام. مسیح کاشی (از آنندراج). ، از نشان و علامات چیزی پی به آن بردن. (فرهنگ نظام) ، قدم زدن. (آنندراج) : بسوی صیدگاه یار پی زن حباب دیده را بر جوش می زن. زلالی خونساری (از فرهنگ نظام)
لنگیدن ستور از پی. از پی لنگیدن. عقر. (منتهی الارب). لنگیدن ستور از مفصل میان سم و ساق. لنگیدن ستور از شتالنگ. لنگیدن ستور از درد پی: این یابو پی میزند، یعنی از رسغ می لنگد. از ناحیت شتالنگ می لنگد، تُپُق زدن اسب و غیره، پی بریدن. (آنندراج). سب ّ. سبیبی. (منتهی الارب) : تأمل کن از بهر رفتار مرد که چنداستخوان پی زد و وصل کرد. سعدی. ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی چو روبرو شده با خصم اسپ پی زده ایم. مسیح کاشی (از آنندراج). ، عصب بستن. (آنندراج) : میان غصه و ما الفت است پنداری کمان قامت خود را بغصه پی زده ام. مسیح کاشی (از آنندراج). ، از نشان و علامات چیزی پی به آن بردن. (فرهنگ نظام) ، قدم زدن. (آنندراج) : بسوی صیدگاه یار پی زن حباب دیده را بر جوش می زن. زلالی خونساری (از فرهنگ نظام)
مردی که زن او روسپی باشد: کس نداند روسپی زن کیست آن وآنکه داند نبودش بر خود گمان. مولوی. کس چه داند که روسپی زن کیست در دل کیست شرم و حمیت و چم. خطیری. روسپی را محتسب داند زدن شادباش ای روسپی زن محتسب. ؟ و رجوع به زن روسپی و ترکیبات روسپی شود
مردی که زن او روسپی باشد: کس نداند روسپی زن کیست آن وآنکه داند نبودش بر خود گمان. مولوی. کس چه داند که روسپی زن کیست در دل کیست شرم و حمیت و چم. خطیری. روسپی را محتسب داند زدن شادباش ای روسپی زن محتسب. ؟ و رجوع به زن روسپی و ترکیبات روسپی شود
لگیدن چارپا از پا از پی لنگیدن، تپق اسب و غیره، قدم زدن گام نهادن رفتن: بسوی صید گاه یار پی زن حبای دیده را بر جوش می زن. (زلالی خونساری)، پی بریدن (ستوران را) اسب: ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی چو رو برو شده با خصم اسب پی زده ای
لگیدن چارپا از پا از پی لنگیدن، تپق اسب و غیره، قدم زدن گام نهادن رفتن: بسوی صید گاه یار پی زن حبای دیده را بر جوش می زن. (زلالی خونساری)، پی بریدن (ستوران را) اسب: ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی چو رو برو شده با خصم اسب پی زده ای